تبریک به مناسبت سال نوی پارسی و کمی در مورد دیر بودن یا نبودن و احتمالا چشم‌انداز و اهداف سالانه

شاید حوالی بیست و یکی دو سالگی به طور جدی یادگیری انگلیسی رو شروع کردم، خیلی کند پیش می‌رفت و همیشه برام سوال بود که شاید دیگه از سن یادگیری گذشته و باید موقع نوجوانی جدی می‌گرفتمش. فکر می‌کنم بیست و چهار یا بیست و پنج‌ساله بودم که اولین بار به یک آموزشگاه موسیقی رفتم و به مدرس ویولون گفتم که دوست دارم یاد بگیرم، گفت به نظرم سنت برای این کار دیگه بالا رفته. تازه بیست و پنج سالم شده بود که به طور اتفاقی گذرم به باشگاه کاراته افتاد و اولین سوالی که از مربی کاراته پرسیدم این بود که برای من دیگه دیر نیست*؟ یکی دو سال پیش یادگیری زبان فنلاندی رو شروع کردم و بازهم برام اولین سوال این بود که مگه تو این سن هم میشه یک زبان خارجی یاد گرفت!؟

بعد از مدت نه چندان زیادی که از زندگیِ من در یک کشور متفاوت می‌گذره، به نظرم مفهوم سن و دیرشدگی برای شروع کردن می‌تونه در نقاط مختلف و جوامع متفاوت، فرق زیادی داشته باشه. دوست سی ساله من در ایران معتقده که دیگه از سن و سال اون خیلی چیزها مثل یادگیری یک زبان خارجی گذشته یا مدرس موسیقی در ایران فکر می‌کنه اگه کسی در بچگی به کلاس موسیقی نرفت دیگه هیچ وقت نباید سمتش بره، اما در یک دنیای موازی در فنلاند این مفهوم به کلی متفاوته.

در بین خود فنلاندی‌ها و بسیاری دیگه از مردمان قاره سبز، یادگیری و شروع‌کردن دیر نمیشه. در اوایل زندگیم در فنلاند با یک آقای فنلاندی آشنا شدم که زمانی در حوزه حمل و نقل ریلی فعالیت می‌کرده، بعد از اون پرستاری خونده و چندسالی در بیمارستان کار کرده، بعد از اون به سمت حوزه مالی رفته ولی در نهایت به سمت فناوری اطلاعات اومده و وارد این صنعت شده. درحالی که دوست ایرانی من چندسال تمام از من می‌پرسید چه زبانی برای برنامه‌نویسی از همه بهتره و اگه تو همه اون چند سال، هر سال یکی رو امتحان کرده بود، در پایان ماجرا خودش صاحب‌نظر در حوزه زبان‌های برنامه‌نویسی شده‌بود. دوست فنلاندی دیگه‌ای رو میشناسم که الآن در اواخر دهه چهل زندگی خودشه. در اوخر دهه سی‌سالگی تصمیم می‌گیره که از لحاظ آمادگی جسمانی خودش رو ارتقا بده و از چهل تا پنجاه سالگی هر سال یک دوی ماراتن (چهل و دو کیلومتر) شرکت کنه و تا الان چند سالش گذشته و طبق برنامه جلو رفته. این درحالیه که خیلی از دوستان من در ایران از ۲۵ سالگی معتقدن که دیگه دیره. این مسئله فقط به فنلاندی‌ها هم ختم نمیشه.

دوست استرالیایی من بعد از بیش از چهار/پنج دهه زندگی و چند بار عوض کردن کشور محل زندگی، تابستون گذشته به فنلاند اومده و از هفتهٔ اول ورودش داره با شدت زبان فنلاندی یاد میگیره و تلاش می‌کنه که کار پیدا کنه در عین حال درپی یادگیری ساز فنلاندی کانتِله هم رفته. آقایی رو از کشور «دوست و برادر» روسیه میشناسم در دهه چهل زندگیه، سال‌ها پیش در روسیه درس مکانیک خودرو خونده و بیست سال در مسکو در حوزه مکانیکی خودرو و موتور سیکلت کار انجام داده، حالا بعد از بیست سال کار در اون زمینه، تصمیم گرفته به فنلاند مهاجرت کنه، به هنرستان بره و در رشته هتلداری و توریسم تحصیل کنه و صد البته یادگیری زبان فنلاندی رو هم از هفته اول ورود بی‌نصیب نگذاره. در همین کلاس زبان خانم دیگه‌ای احتمالا در دهه پنجاه زندگی خودش با پنج فرزند دقیقا، شغل جدیدی رو در حوزه دامپزشکی شروع کرده و همزمان با شور و حرارتی دلچسب زبان فنلاندی می‌خونه و برای ما میگه از اینکه شب‌ها در خونه و با بچه‌هاش که از اون بهتر فنلاندی صحبت می‌کنن، تمرین مکالمه می‌کنه. باز هم در همین کلاس فنلاندی خانم دیگه‌ای که فرزندش کمی از من کوچیکتره، اخیرا از یکی از کشورهای دیگهٔ اتحادیه اروپا به فنلاند نقل مکان کرده و وارد یک رشته تحصیلی متفاوت از گذشتهٔ زندگیش و البته فرایند یادگیری زبان فنلاندی شده. خانم دیگه‌ای اهل شهر سن‌پترزبورگ می‌شناسم که در نزدیکی هفتاد سالگیه اما تازه شروع به یادگیری زبان آلمانی کرده.

وقتی همه این‌ها رو می‌بینم، و بیاد میارم که در سرزمین کهن ایران، یادگیری یک زبان خارجی در سنین بالا مختص «پروفسور» حسابی بوده و هست، دچار اون جنس از لحظات «ای‌کاش در مملکت ما هم اینطوری بود» می‌شم. هرچند درونگرایی و برونگرایی و میزان واکنش ما به مشوق‌های مثبت یا منفی بیرونی، یک پدیدهٔ نسبیه و برای هر فرد متفاوته، اما احتمالا در همهٔ ما تا حدی وجود داره. در اینترنت مطالب زیادی در حوزه «چگونه به مشوق‌های بیرونی وابسته نباشیم» پیدا میشه. اما تجربه شخصی می‌گه این ماجرا از دوجنبه غیرقابل چشم پوشیه.

جامعه انگیزه‌بخش یا جامعه انگیزه‌کاه

از یک طرف، شاید ما دقیقا میانگین آدم‌های اطرافمون نباشیم، اما از آدم‌های اطرافمون اثر پذیری و یادگیری داریم. اینکه این افراد انگیزه‌بخش باشن یا انگیزه‌کاه، اینکه در سر بزنگاه زندگی، اون «برو» که لازم هست رو بگن یا نه، اثر زیادی بر کیفیت زندگی ما داره. گاهی فکر می‌کنم چرا بخشی از جامعهٔ ایرانی و مردمانش علی‌رغم خونگرمی، اما در گفتن اینکه «چه فکر خوبیه بنظرم و تو حتما از پسش برمیای» خساست بخرج میده. نه تنها نسبت به اطرافیان، بلکه حتی نسبت به خودش.

از طرف دیگه، بعضی از این روال‌های کلی جامعه، به دیوارهایی نامرئی برای تغییر بدل میشن. مثلا اگر کسی در محیطی زندگی کنه که آدم‌ها در سنین جوانی و هر اونچه که تفکر و رفتار در اون سنین هست متوقف بشن و با تغییر کردن بیگانه و غریبگی کنن، تصور می‌کنه که این اصل مسلمه و واقعا یادگیری یک هنر جدید در چهل سالگی امکان‌پذیر نیست و این شبیه یک دیوار نامرئی ذهنی حتی انسان رو از خیال کردن هم محروم می‌کنه. اما این می‌تونه خیلی کمک‌کننده باشه اگه ما ببیینیم که خیلی‌ها با شرایط مشابه از این دیوار فرضی رد شدن. اون وقت که دیوار فرومی‌پاشه. مثلا در جامعه ایرانی، دو یا سه کیلومتر دویدن خیلی زیاد حساب میشه. اما در یک گروه تصادفی از تعدادی فنلاندی، مثلا همکاران یک شرکت، تعداد قابل توجهی تجربه دویدن بالای ده یا بیست کیلومتر دارن و صرفا دونستن همین که خیلی از آدم‌ها به عنوان فعالیت آخر هفته در چنین مقیاسی می‌تونن بدون یا بالای صد کیلومتر دوچرخه سواری کنن،‌ باعث میشه نگاه من هم به ورزش، یا به یادگیری هنر، یا به امکان یادگیری یک زبان خارجی متفاوت بشه.

این‌ها فقط یک نمونه کوچک از آدم‌هایی بود که من در این دنیای موازی شناختم و تا حدی با داستان زندگیشون آشنا شدم. اغلب وقتی سال نو میاد، تصمیم می‌گیریم که کارهای جدید کنیم. به نظرم اگه برای سال جدید دوست دارید نقاشی یاد بگیرید، دیر نیست. شاید در نورز آینده تابلوهاتون مهمون سفره هفت‌سینتون باشن.

*در مورد باشگاه کاراته، از قضا برخلاف خیلی از تجربیات در ایران که افراد در انگیزه‌کاهی از هیچ کوششی دوری نمی‌کنند،‌مربی باشگاه کاراته از سوالم تعجب کرد و مشوق ورودم به اون ورزش شد و یک فصل بیادموندی در زندگیم رقم خورد.